تلویزیون به عنوان قوی‌ترین و پرنفوذترین رسانه موجود، تأثیرات عظیم و همه جانبه‌ای بر شئون فردی و اجتماعی بشر جدید، داشته و دارد. آقای نیل پستمن ـ رسانه‌شناس و جامعه‌شناس برجسته‌ی آمریکایی ـ در گفت‌وگوی زیر به تشریح یکی از این تأثیرات که او از آن با عنوان «نقش تلویزیون در زوال کودکی» یاد می‌کند، می‌پردازد. به اعتقاد وی، تلویزیون مرزهای بین طفولیت و بزرگسالی را درنوردیده و دوران کودکی را که در گذشته با حفظ حریم‌ها و مرزهایی با دوران بزرگسالی، تحقق پیدا می‌کرد، به زوال کشانده است.
شما بر این عقیده‌اید که در آمریکای شمالی، «تلویزیون» به عاملی برای زوال سریع کودکی تبدیل شده است و آن را فاجعه‌ای اجتماعی خوانده‌اید. به راستی منظور شما چیست؟
بله، اگرچه مفهوم «کودکی» احتمالاً اساسی زیست‌شناختی دارد، اما عمدتاً خود دست ساخته‌ای اجتماعی است. به عنوان نمونه، همه می‌دانیم که در قرون وسطا مفهومی که آن را امروزه «کودکی» می‌نامیم، وجود نداشته است و مراحل زندگی، به دو مرحله «طفولیت» و «بزرگسالی» تقسیم می‌شد که مرز این دوره، سن هفت سالگی بود. این الگوی اجتماعی، محصول نوعی نظام ارتباطی خاص آن دوران بود. می‌توان مدعی شد که این نظام، عمدتاً بر پایه فرهنگ افواهی بنا شده بود و عمده فعالیت‌های اجتماعی به شکل رو در رو و از طریق کلام صورت می‌پذیرفت. از این رو رسیدن به دوره بزرگسالی، مستلزم کسب توانایی صحبت کردن بود که عمده‌ی مردم هم این توانایی را تا سن هفت سالگی کسب می‌کردند.
در قرن شانزدهم، این نظام به واسطه تغییر فضای ارتباطی بشر که خود محصول اختراع صنعت چاپ بود، با تغییراتی اساسی مواجه شد. پس از ورود صنعت چاپ به عرصه حیات بشری، کسب مرحله بزرگسالی مستلزم با سواد شدن بود. از سوی دیگر، اصلاً بشر از لحاظ زیستی هم به گونه‌ای خلق شده که بتواند صحبت کند و نه اینکه حتماً بتواند باسواد شود. سوادآموزی نیز خود نیازمند گسترش مدارس جدید بود و برای نخستین بار در طول قرن‌های گذشته، بخش خاصی از جمعیت از بقیه مردم جدا شده و به فضاهایی خاص که آن را «مدرسه» می‌نامیم، فرستاده شدند تا باسواد شوند.
پس از مدتی، عبارت «بچه‌ مدرسه‌ای» مترادف گروه سنی خاص شد که این گروه خود به مفهوم «کودکی» دامن زد و این مفهوم دربرگیرنده مرحله‌ای خاص از حیات بشری بود که به عنوان پلی بین طفولیت و بزرگسالی، ایفای نقش نمود. ما بیش از 350 سال در غرب به گسترش و تثبیت مفهوم سه مرحله‌ای حیات یعنی طفولیت، کودکی و بزرگسالی، اهتمام ورزیده‌ایم و هم اکنون نیز در فضای ارتباطی‌مان با پدیده‌ای جدید که آن را «تلویزیون» می‌خوانیم، روبه‌رو شده‌ایم؛ پدیده‌ای که به نحوی فزاینده و به شیوه‌های مختلفی، مفهوم کودکی را در معرض زوال قرار داده است.
یکی از این شیوه‌ها آن است که این پدیده، محتوای دنیای بزرگسالان را بدون استفاده از هر گونه نظام مرزگونه خاصی ـ آن گونه که در مورد متون مکتوب شاهد آن بوده‌ایم ـ به کودکان عرضه می‌نماید. پیش‌تر بزرگسالان اسرار زندگی خود را ـ همچون اسرار اجتماعی، سیاسی و جنسی‌ای که برای کودکان خود نامناسب تلقی می‌نمودند ـ با استفاده از نظام‌های رمزگونه مکتوب، از دسترس آنها دور نگه می‌داشتند، اما هم اینک، تلویزیون همه این اسرار را به طور همزمان و در کمترین زمان ممکن به هر فردی و با هر فرهنگی منتقل می‌نماید و در چنین فضایی است که جامعه‌پذیری کودک بدون هیچ گونه کنترل و نظارتی، صورت می‌پذیرد. به تدریج، همه آن دورانی که ما آن را کودکی می‌نامیم، در چنین روندی رو به زوال می‌رود و تمایز و تفاوت خود نسبت به دیگر دوران حیات بشری را از دست می‌دهد.
به عنوان مثال، تا همین چندی پیش، الکلیسم صرفاً به عنوان یکی از معضلات گروه بزرگسالان به حساب می‌آمد و هیچ کودکی که مبتلای به این پدیده باشد، نداشتیم، اما امروزه آمارها بیانگر رواج آن در بین نوجوانان است و این مسأله، در مورد بیماری‌های جنسی و اصلاً خود فعالیت‌های جنسی نیز نمایان است. یقیناً همه ما به نحوی نسبت به این گونه جرایم آگاهیم. خود بنده از آمارهای جالبی مطلع‌ام که نمایان‌گر میزان گسترده ارتکاب جوانان به این گونه جرایم است و این در حالی است که تنها در سال 1959 مقوله جرم در بین جوانان زیر 18 سال به هیچ وجه مسأله‌ای تأمل برانگیز و مهم در فرهنگ ما محسوب نمی‌شد. از همین رو است که استدلال می‌نمایم که تلویزیون به نحوی فزاینده در حفظ و بقای مفهوم و اندیشه کودکی ناتوان بوده و به ویژه در آمریکای شمالی، شاهد زوال سریع این مفهوم هستیم.
آقای پستمن! این مطلب برای من به عنوان یک مربی جالب و البته تأمل‌برانگیز است، اما به عنوان یک پدر مرا سخت به وحشت انداخت. شما بر این عقیده‌اید که هیچ راه حل علاجی برای این معضل وجود ندارد و مسأله آن گونه که از صحبت‌های شما برمی‌آید آیا تا این حد مأیوس‌کننده است؟
البته برای والدینی که نسبت به چنین رخدادی آگاهی دارند و از وقت و امکانات مالی لازم برخوردار باشند و نیز اهتمام لازم به روند انطباق فرزندانشان با جامعه نمایند، هنوز هم امکان فراهم آوردن و گذراندن چنین دوره‌ای وجود دارد، اما این مهم مستلزم توجه واقعاً زیاد والدین است؛ چرا که ابزار و وسایل مختلفی و به ویژه رسانه‌های گروهی و در رأس آن تلویزیون در این امر تداخل می‌نمایند. البته به نظر من، مسأله اساسی آن است که والدین زیادی وجود ندارند که شرایط حاکم بر زندگی‌شان امکان پرداختن به چنین مسأله‌ای را برایشان فراهم آورد. در آمریکا ما خانواده‌های قابل توجهی که در آن فرزندان تواماً از نعمت پدر و مادر برخوردار باشند، نداریم و حتی در خانواده‌هایی که چنین شرایطی مهیا باشد، هم پدر و هم مادر به نحوی مشغول کارند که طبیعتاً روند جامعه‌پذیری فرزندانشان به دست رسانه‌ها رقم می‌خورد.
به هر حال آن چه ضروری می‌نماید آن است که والدین میزان ساعات تماشای تلویزیون کودکان و نوع برنامه‌های مناسب با آنها را خود تعیین و تنظیم نمایند و تا حد امکان درباره آنچه که این رسانه‌ها در معرض آنها قرار می‌دهد با فرزندانشان صحبت کنند. در صورتی که والدین توجه لازم به آنچه که در حال اتفاق افتادن است نماید، آن گاه من بر این باورم که امکان فراهم آوردن این دوره یعنی دوره کودکی برای فرزندانشان میسر است. حال اگر به قدری خود را گرفتار مسایل کاری کنند و شرایط حاکم بر زندگی به هر دلیلی اجازه چنین رویکردی را به آنها ندهد، یقیناً شبکه‌های تلویزیونی، بازیگران، هنرپیشه‌ها، شخصیت‌های کارتونی، تبلیغات و دیگر برنامه‌های تلویزیونی، عهده‌دار این نقش می‌شوند.
افراد زیادی وجود دارند که معتقدند این مشکل با حذف تلویزیون قابل رفع است! آیا شما با این شیوه موافق هستید؟
فکر نمی‌کنم که امکان و زمینه چنین مسأله‌ای مهیا باشد و از این رو حقیقتاً به چنین راه حلی خیلی فکر نمی‌کنم. بنده به عنوان یکی از منتقدین این عرصه، بر آنم تا توجه خود را به مسائل ممکن و عملی معطوف نمایم. بنابراین تصور می‌کنم که حداقل در برخی از کشورها می‌توان به نحوی از تأثیر شدید و بی‌امان رسانه‌ها و به ویژه تلویزیون کاست. به عنوان مثال، در دانمارک اولین شبکه تلویزیونی‌ای که محدودیت‌هایی در امر تبلیغات وضع کرده، تأسیس شده است. این شبکه از تبلیغ سیگار، مشروب، آبجو، داروها، تبلیغ بانک‌ها و سازمان‌های سیاسی و بالاخره هر آن چه هدف خود را جوانان قرار داده است، خودداری می‌کند؛ به علاوه این که اصلاً دانمارکی‌ها اعتقاد ندارند که تلویزیون همه بیست و چهار ساعت شبانه روز را به پخش برنامه بگذراند.
البته، در ایالات متحده، توسل به چنین محدودیت‌هایی دیگر امکان‌پذیر نیست، چرا که اصلاً مردم این کشور تحمل آن را ندارند. به علاوه، ایدئولوژی‌ دولت‌های حاکم و دولت‌های پیشین چیزی جز آنچه که من آن را «افراط‌گرایی بازار آزاد» می‌نامم، نیست و طبیعتاً در چنین شرایطی، احتمال نوعی سیاستگزاری اجتماعی که هدف آن محدود نمودن رشد رسانه‌ها باشد، وجود ندارد.
با این وجود، در کشورهای اروپای غربی شاهد طرح سوالاتی جدی درباره مسائلی همچون آموزش، سیاست اجتماعی، عملکرد سیاسی و تأثیر تلویزیون بر حیات فرهنگی هستیم. از آنجا که هنوز در اروپا مردمی وجود دارد که به نحوی جدی به این مسائل علاقه‌مند می‌باشند، از این رو سعی کرده‌ام که وقت قابل توجهی را در این کشورها سپری کنم، اما در ایالات متحده، خواه دیگر چنین مسائلی معنا داشته باشد و یا نداشته باشد، خیلی به آنها توجهی ندارم.
گهگاه، مردم مرا یک فرد ضدتکنولوژی (Luddite) می‌نامند و این گونه تصور می‌کنند که من بر آنم تا نظام ماشین را برهم بزنم، اما قاطعانه می‌گویم که این گونه که آنها تصور می‌کنند، نیست. من خواهان حضور نوعی سازوکار اجتماعی که مردم خود نوعی نظارت و کنترل بر تکنولوژی داشته باشند، هستم، اما با این وجود، آنچه بیش از پیش، شاهدم، آن است که در قبال چنین جریانی، اصلاً مردم توجهی به تأثیر تکنولوژی بر فرهنگ‌شان و تغییراتی که بر نیازها و بسترهای فرهنگی‌شان دارد، نمی‌کنند. بنابراین، آن چه ضرورت دارد نه بر هم ریختن و متلاشی ساختن نظام ماشینی بلکه افزایش ـ ولو اندک ـ توجه مردم به مقوله تکنولوژی است. بشر امروز صرفاً کورکورانه و بی‌باکانه به پیش می‌رود و تنها این سوال را طرح می‌کند که این تکنولوژی جدید چه کاری انجام می‌دهد؟ و سوالی را که به فراموشی سپرده آن است که اصلاً این تکنولوژی جدید با چه آسیب‌هایی همراه خواهد بود.
در اثری که هم‌اکنون مشغول تهیه آنم، سعی بر آن دارم تا اصول مشخص و خاصی راجع به نقش تکنولوژی در حیات فرهنگی مطرح کنم تا مردم با اتکای به آنها توجه خود را به این مسأله معطوف کنند. امروزه به ویژه در آمریکا، زمینه‌ای پیدا شده است که مردم به واسطه ظهور و حضور تکنولوژی‌های جدید و نه صرفاً تکنولوژی‌های رسانه‌ای، تعاریف خود از مقولاتی همانند خانواده، کودکی، دانش، خلوت، دین‌داری و … را تغییر دهند که این خود یک اشتباه و غفلت بزرگ است و بیش از همه چیز حکایت از آن دارد که فرهنگ‌مان در مسیری خود مخرب در حال حرکت است.
شما در کتاب خود به برنامه‌ها و نمایش‌های تلویزیونی مشخص انتقادهایی نموده‌اید. حال لطفاً به این سوال پاسخ دهید که آیا فرزندان خود شما این برنامه‌ها را می‌بینند؟
ابداً، در منزل ما همواره کتاب‌های زیادی وجود داشته و دارد. خانه ما مملو از کتاب‌هایی است که یقیناً نقشی مؤثر در رشد فرزندانم داشته است و بر این باورم که در چنین محیطی است که می‌توان نگرش و مفهوم دوره کودکی را به نحوی مناسب شکل داد. البته اگر از سن و سال فرزندانم برایتان بگویم، یقیناً تعجب می‌کنید. فرزند بزرگم، 31 سال و فارغ‌التحصیل فیزیک نجومی، پسر دومم 27 ساله و نویسنده است و بالاخره دخترم 24 ساله و یک معلم است. از آن جا که در محیط منزل ما نوعی مخالفت علیه تلویزیون وجود دارد، تفاوت چندانی در قبال تماشای این گونه برنامه‌ها وجود ندارد. من معتقدم برای والدین خلق فضایی با هدف مقابله با محیطی که در آن رسانه‌ها غالب شده‌اند، هنوز هم وجود دارد.
آیا این امکان وجود دارد که متفکرین بزرگ آینده تنها طبقه‌ای باشند که خود را از آثار و پیامدهای رسانه‌ها و به ویژه تلویزیون مصون داشته‌اند و دیگران صرفاً به پیروان منفعل آنها تبدیل خواهند شد؟
اگرچه چنین مسأله‌ای وحشت‌آور خواهد بود، اما در پنجاه سال آینده باسوادهایی که در دوران کودکی به سوادآموزی روی آورده‌اند و توانایی خواندن و نوشتن را کسب می‌کنند، احتمالاً بخشی از جمعیت نخبگان جامعه را شکل می‌دهند؛ اما به هر حال پنجاه سال آینده، واقعاً فضایی مبهم و اندوهبار خواهد بود که در آن مقوله «باسواد» جایگاهی در فرهنگ ما نخواهد داشت.
شما بدین نکته اشاره نموده‌اید که زوال زبان، خواه در شکل گفتار و یا نوشتار، به کاهش تفکر و افزایش آن چه که شما آن را حماقت یا کودنی می‌خوانید، خواهد انجامید؛ آیا می‌توان مقصر اصلی را رسانه‌های جدید و به ویژه تلویزیون برشمرد؟
شکی نیست که رسانه‌های تصویری هم چون تلویزیون، فیلم‌ها، تبلیغات، عکس‌ها و تصاویر و … از قدرت واژگانی بشر کاسته‌اند و خود را به بخش اجتناب‌ناپذیر فرهنگ بشر تبدیل نموده اند و در چنین شرایطی، دیگر راه گریزی برای ما باقی نمانده است. چنین روندی یقیناً با زوال استدلال، تفکر انتقادی، تحلیلی، مستقل و خالی از تعصب همراه خواهد شد. حال به میزانی که واژگان به حاشیه فرهنگ رانده شوند و تصاویر در مرکز به جایگزین آنها تبدیل شوند، شاهد زوال طبیعی آنچه که ما آن را هوش، ذکاوت و تفکر عقلانی می‌خوانیم، خواهیم بود.
نکته‌ای دیگر که شما در آثارتان بدان اشاره نموده‌اید آن است که ما باید به جای آن که در فرزندانمان نوعی ایمان و باور نسبت به گفته هایشان به وجود آوریم، یعنی آن گونه که نظام آموزشی موجود عمل می‌کند، باید به نحوی آنها را آموزش دهیم که به گفته‌های خود با ناباوری و عدم اعتقاد برخورد نمایند. به نظر می‌رسد این موضوع می‌تواند به معنای تغییری بنیادین در برنامه‌های درسی و فعالیت مدارس تلقی می‌شود. در این باره کمی توضیح دهید؟
بله، من این نظریه را ابتدا، سال‌ها پیش در کتاب خود با عنوان «آموزش به مثابه فعالیتی مخرب» و مجدداً هفت سال بعد در کتابی دیگر با عنوان «آموزش به مثابه فعالیتی محتاطانه» مطرح کردم. من معتقدم که مهم‌ترین وظیفه ما در قبال دانش‌آموزان، کمک به آنها برای گسترش نوعی حس استقلال‌طلبی و بی‌طرفی و افزایش مهارت تحلیل در آنها است تا با اتکای به آن بتوانند به فرهنگ خود با هوشمندی، آرامش و شجاعت بنگرند و از این رو بر این اعتقادم که باید در برنامه درسی مدارس خود شاهد تجدیدنظر و بازنگری جدی شویم. البته این بدان معنا نیست که معلمین ما باید به افراد ناراضی و متمرد تبدیل شوند، بلکه باید راهی بیابیم تا به دانش‌آموزان‌مان فکر کردن را بیاموزیم.

منبع: www.durord.icaap.org، برگرفته از سایت باشگاه اندیشه